داستان هایی از جنس موفقیت، اینبار :‌ آزادی

 

گاهی اوقات یک تعریف از آزادی میتواند زندگی شما را متحول کنید…
پسرک جوان پشیمان از گذشته خود درون حال قدم زدن در کوچه های شهر بود. به پرنده های شهر نگاه میکرد و آزادی آنها را ستایش میکرد. آنها آزاد بودند هر جا میخواهند بروند. هر جه میخواهند بخورند. هر کاری که دوست داشته باشند انجام دهند…

با خود فکر میکرد امروز هم مانند دیروز و روز های قبل روز یکنواختی است.
در حصار این شهر گرفتار یکنواختی شده بود.  روزها در اندیشه شروع کاری بود اما نمیتوانست کار مورد نظر و علاقه خود را پیدا کند.

انگار زنجیر هایی نامرئی پاهایش را بسته بودند.
انگار دیواری نامرئی جلوی راهش قرار گرفته بود که نمیگذاشت جلوتر از این پیش برود.
هر روز ظهر از خواب بیدار میشد، چیزی میخورد و به مانند روز های قبل تا نیمه شب خارج از خانه مسیرش را جست و جو میکرد. اما وقتی مایوس میشد باز هم مانند هر شب به جمع دوستانش میپیوست و روزش را میگذراند.

در همین احوال بود که به ساحل زیبای شهر رسید. مردی تنها را دید که تا کنون ندیده بود. از وضع لباس ها و وسایلش معلوم بود مسافر است و شبی را در ساحل زیبای شهر گذرانده بود. نزدیک او شد و پرسید:
“غریبه! آیا مسافر هستی؟ اینجا غریب هستی؟”

مرد ناشناس نگاهی به او کرد و گفت: ” آزاد که باشی هیچ کجا غریب نیستی

پسرک از سخن مرد ناشناس کمی تعجب کرد.
تا چند لحظه پیش به آزادی پرندگان فکر میکرد و حال انسانی که از آزادی حرف میزند. وانمود کرد صدایش را نشنیده و سوال خود را تکرار کرد.

پاسخ آمد ” در این شهر کسی را ندارم. مسافر هستم! زمین خدا محل خوابم! گیاهان و حیوانات غذایم!”
پسرک که فهمید این شخص بسیار دنیا دیده و خردمند است به او گفت: “ای مرد! به کجا میروی و چرا در حال سفر هستی؟”
مرد ناشناس پاسخ داد:
“به هر کجا که پاهایم مرا ببرند! سفرم از باب کشف جهان است! دیدن زیبایی های آن! آیا تا به حال سفر رفته ای؟”
پسرک: “آری رفته ام. ولی معمولا برای جنگ نه برای دیدن زیبایی ها”
مرد ناشناس : “زیبایی های این دنیا بسیار زیاد است. دیدن تفاوت ها و شباهت های طبیعت با ما انسان ها بسیار زیبا است ! مقصد را باید در مسیر جست و جو کرد. آزادی را در سفر تجربه خواهی کرد!”

مرد ناشناس انگار از درون او سخن میگفت؛ زیبایی ها؛ طبیعت؛ آزادی؛ چه کلماتِ فکر برانگیزی!

گاهی به موضوع آزادی فکر میکرد و برای خود اینگونه آزادی را معنی میکرد که آزادی یعنی در قید و بند نبودن ، رها بودن، خلاصی از هر فکر منفی را آزادی میدید..

 

جان اف کندی

 

کمی به مکالمه ادامه دادند و از احوالات هم مطلع شدند.
پسرک کنار مرد نشست و به حرف های او به دقت گوش میکرد. مرد ناشناس گویی از دل او سخن میگفت.

کمی که صحبت به درازا کشید و باهم صمیمیت بیشتری پیدا کردند جوان از حال و روز خود و یکنواختی روز هایش گفت. مرد ناشناس در سفر های خود بسیاری از انسان ها را مشابه او دیده بود و میدانست مشکل این افراد از کجاست؛

حرف های پسرک  که تمام شد مرد ناشناس گفت ” این گونه که تو گفتی باید در تمام عرصه های زندگی شکست را تجربه کرده باشی. یعنی تو در دنیای خود اسیر شکست ها هستی؛ شکست هایی که ناشی از آماده نبودنت برای شروع کارهاست. ناشی از جدی نگرفتن کار. ناشی از سرسخت نبودن و عدم پایداری در کار هاست. درواقع تو دردنیای خود اسیر شده ای ، در دنیای خودت آزاد نیستی و درواقع تو در حال ظلم به خودت هستی”!”

پسرک: “آزادی و ظلم به خودم؟ یعنی چه؟”

شخص ناشناس:” آزادی یعنی آسوده خاطر بودن از این بابت که کسی به حریمی که خودت برای آسایش خود در تمام زمینه ها تعیین کرده ای تجاوز نکند حتی خودت”!

پسرک: “چطور ممکن است؟ خودم به خودم ظلم کنم؟ من که این را نمیخواهم”

مرد ناشناس: “حقیقت این است که تو در حال ظلم به خود هستی. خودت هستی که به حریم هایت تجاوز میکنی و آزادی خود را نقض میکنی! وقتی بدون هیچ مهارتی کاری را انجام میدهی درواقع تو به آسایش خود تجاوز کرده ای”!

پسرک: “چگونه؟ 

مرد ناشناس:  “وقتی در کاری مهارت نداری وجودت پر ز استرس ناشی از نتیجه کار میشود. نتیجه ای که احتمال خوب بودن آن با توجه به مهارتت بسیار کم است.تو باید سعی کنی اتبدا حقایق زندگیت را ارتقا بیخشی تا واقعیت های زندگیت بر اساس آن شکل بگیرد.”

پسرک پاک گیج شده بود. “این حرفا یعنی چه؟ حقیقت زندگی من چیست؟”

مرد ناشناس که متوجه گیج شدن پسرک شد گفت:
“منظور من از ارتقای حقیقت های زندگیت خصوصا در مورد کار این است که سعی کن مهارت هایت را در زمینه کاری خودت بالا ببری حقیقت تو الآن این است که مهارتی در زمینه کاری که شروع میکنی نداری! پس استرس شکست وجودت را فرا میگیرد ! یعنی دیگر آزاد نیستی! اما اگر مهارت هایت را ارتقا بدهی خود به خود حقیقت زندگی تو این میشود که تو مهارت کار مورد نظر خود را داری”.

پسرک فهمیده بود اما برای اینکه مطمئن شود باز هم پرسید:
آیا آزادی یک حقیقت است؟”

و پاسخ شنید : “آری؛ آزادی حقیقتی است که هزاران واقعیت را ایجاد میکند”

پسرک:” این جمله آخر یعنی چه؟”

شخص ناشناس گفت :
“حق و حقیقت توسط فطرت و سرشت آدمی بنیان گذاری میشود واقعیت برداشتی است که انسان ها از حقیقت میکنند. حقیقت اتفاقی است که باید رخ دهد و واقعیت اتفاقی است که رخ میدهد. اگر واقعیت رخ داده شده با حقیقت عجین شود و براساس حق و حقیقت باشد آنگاه آزادی معنا پیدا میکند و اگر نباشد ظلم معنا پیدا میکند. هر انسانی که واقعیت های زندگی را بر اساس حق و حقیقت بوجود آورد ؛ یعنی نقشه ها و اهدافش و تصوراتش از آینده را بر اساس حق و حقیقت بچیند آنگاه آن انسان آزاد مینامم”..

“فکر کنم دلیل اینکه میگویم در دنیای خود آزاد نیستی و در حال ظلم به خودی را فهمیده باشی!”

پسرک: “حال چگونه آزاد باشم؟”

مرد ناشناس توضیح داد :

در همین زمینه، نوشته زیر را بخوانید :

4 نفر دیدگاه شان را با ما در میان گذاشتید، نفر بعدی شما هستید :
  1. کاربر سوخت جت a.ba می‌گوید

    آیا این داستان از کتابی نقل شده؟؟؟؟

    1. کاربر سوخت جت ان می‌گوید

      با سلام، خیر دوست عزیز این داستان توسط نویسنده نوشته شده.

  2. کاربر سوخت جت d123 می‌گوید

    خلیلی فلسفی بود ما که چیزی ازش نفهمیدیم

    1. کاربر سوخت جت ri47 می‌گوید

      وقتی 47 ساله شدی شاید یکم بیشتر یاد بگیری

نظرتان را ارسال کنید

دیدگاه تان را با ما در میان بگذارید...

ما به دیدگاه شما احتیاج داریم؛ پس بیایید دیدگاه و نقطه نظرات مان را با همدیگر به اشتراک بگذاریم تا یک اجتماع موفق از افکار برنده با همدیگر بسازیم.

**‌به ازای هر یک دیدگاه سازنده، یک روز اشتراک رایگان پروژه سوخت جت دریافت کنید**