۴ داستان ایرانی عجیب با ۴ درس بزرگ از کتاب کلیله و دمنهی چندصد ساله
آیا میدانستید که هدف بسیاری از افراد از خواندن کتاب، کسب دانش زندگی و تجربهاندوزی است؟
افراد دوست دارند اشتباهات خودشان را در زندگی کاهش دهند و با کمترین هزینه زمانی و مالی، تصمیمات آگاهانهتر و هوشمندانهتری بگیرند.
برخی افراد برای رسیدن به درک درست از زندگی، گاهی صدها و حتی هزاران کتاب موفقیت را مطالعه میکنند؛ غافل از اینکه پیشینیان ما ، کتاب ارزنده و گرانسنگی همچون کلیله و دمنه را برای ما به یادگار گذاشتهاند.
این کتاب بیمانند و یگانه، تجربیات مهم زندگی را در قالب داستانهایی ساده و دوستداشتنی در مورد حیوانات و انسانها در اختیار ما میگذارد.
نصرالله منشی، حدوداً 900 سال پیش این کتاب را از زبان عربی به پارسی برگرداند؛ ولی اصل این کتاب، به زبان سانسکریت نوشته شده و پیشینه آن به حدود 100 سال قبل از میلاد مسیح (حدوداً 2100 سال پیش) برمیگردد. در این مقاله تصمیم داریم 4 مورد از داستانهای جذاب و آموزنده کتاب کلیله و دمنه را بررسی و آموزههای آنها در زمینه موفقیت و زندگی را استخراج کنیم.
در صورتی که شما هم به ادبیات کلاسیک پارسی و حکمت نهفته در این آثار علاقهمند هستید، پیشنهاد میشود که تا پایان این مقاله با ما همراه شوید و همزمان با خواندن داستانهای زیبا، تجربیات بینظیری از زندگی و موفقیت را به کلکسیون زیبای تجربیات خود اضافه کنید.
اولین داستان عبرتآموز از کلیله و دمنه
⚠️داستان گنجی هنگفت که سخت یافت شد و آسان به فنا رفت!
نصرالله منشی بزرگ، این نویسنده و مترجم توانا و جاودانه در همان صفحات آغازین کتاب کلیله و دمنه، داستان مردی را روایت میکند که در بیابان گنجی هنگفت و عظیم مییابد.
این مرد نزد خودش میگوید که اگر بخواهم این گنج را به تنهایی به خانه ببریم، خیلی زمان میبرد؛ چون باید هزاران بار به خانه بروم و دوباره به اینجا برگردم تا بتوانم تمام گنج را به خانه ببرم.
این مرد برای سرعت بخشیدن به کار انتقاد گنج، چند کارگر و الاغ گرفت تا گنج را به وسیله آنها روانه خانه کند. مرد یابنده گنج، خودش دنبال کارگران نمیرفت؛ بلکه در کنار گنج میماند. کارگران که از محتوای کیسههایی که حمل میکردند، باخبر شده بودند، تصمیم گرفتند گنج را به خانه مرد نبرند و آن را جایی دیگر مخفی کنند.
وقتی کل گنجی که یافت شده بود، به کارگران سپرده شد، مرد تصمیم گرفت که به خانه برگردد و تا پایان عمر در کنار همسر و فرزندانش، زندگی پر از سعادت و خوشبختی داشته باشد.
او طعم تلخ فقر را بسیار چشیده بود و در مسیر بازگشت به خانه، برای روزهای پیش رو و ثروت هنگفتی که در اختیار داشت، کلی رویابافی میکرد.
وقتی مرد به خانه رسید و در زد، همسرش در را باز کرد. مرد از همسرش پرسید: «دیدی چه گنجی یافتم؟ دیگر هر چه بخواهی برایت میخرم.»
زن پرسید: «کدام گنج؟!» آنجا بود که مرد به مکر و حیله کارگران پی برد و از گنج، چیزی جز رنج، حسرت و پشیمانی برایش نماند.
در ادامه این داستان را از زبان خود نصرالله منشی میخوانیم:
«مردی در بیابان گنجی یافت، با خود گفت اگر نقل آن به ذات خویش تکفل کنم، عمری در آن شود و اندک چیزی تحویل افتد. به صواب، آن نزدیکتر که مزدوری چند حاضر آرم و ستور بسیار کرا گیرم و جمله به خانه بَرَم. هم بر این سیاقت برفت و بارها پیش از خویشتن گسیل کرد. مُکاریان را سوی خانه خویش بردن به مصحلت نزدیک تر نمود. چون آن خردمند دوراندیشه به خانه رسید، در دست خویش از آن گنج، جز حسرت و ندامت ندید.»
آموزه این داستان:
خیلی مهمتر از کسب کردن مال است!
در دنیای امروز بسیاری از افراد تلاش میکنند که مال و ثروت زیادی به دست بیاورند؛ ولی همین که منابع مالی خوبی به دستشان رسید، آن را بیهدف و در مسیر اشتباه خرج میکنند.
بعضی افراد به قدری در مدیریت اموال و منابع مالی خود ضعیف هستند که اگر 100 میلیارد تومان پول به دست آنها بدهی، واقعاً آن را به بدترین شکل ممکن به فنا میدهند و در آخر، به فقر و تنگدستی گذشته خود برمیگردند.
داستان مردی که گنج هنگفتی یافت، به ما یاد میدهد که
رسیدن به مال و ثروت، خیلی مهم و ضروری است؛
ولی خوشبختی پایدار و مداومی را برای ما تضمین نمیکند.
چیزی که که باعث میشود ما به یک رفاه مالی پایدار برسیم، مراقبت و محافظت از اموال است.
هر چه هوش مالی بالاتری داشته باشیم، منابع مالی خود را بهتر مدیریت میکنیم و در نهایت طعم آرامش مالی را تجربه خواهیم کرد.
با این تفاصیل، همزمان با یادگیری روشهای کسب درآمد و ثروت، باید روشهای سرمایهگذاری، پسانداز و مدیریت درآمد را هم یاد بگیریم. این کار باعث میشود که اگر روزی ثروتی به دستمان رسید، قدرش را بدانیم و از آن برای رسیدن به درآمدها و سودهای بیشتر استفاده کنیم.
دومین داستان عبرتآموز از کلیله و دمنه
⚠️ داستان دزدانی که میخواستند با گفتن «شَولَم شَولَم»، ثروتمند شوند
نصرالله منشی در باب «برزویه طبیب» از کتاب کلیله و دمنه، داستانی گهربار و بیمانند را بیان میکند که درک آن میتواند به واقعبینی ما در زمینه کسب ثروت کمک کند و ما را از بند خرافات و پکیجهای آموزشی بیارزش نجات دهد.
او داستان دزدی را بیان میکند که با دوستان خود تصمیم گرفتند به دزدی بروند و مال و اموال شخصی را غارت کنند. صاحبخانه خیلی سریع صدای پای دزدها را بر پشت بام شنید و بیدار شد.
او اهل خانه را بیدار کرد و به آنها خبر داد که دزد به خانه آمده است.
صاحبخانه از اهل خانه خواست که با صدای بلند از او بپرسند که چگونه این همه مال و ثروت به دست آوردی.
همسرش هم این کار را انجام داد. مرد در پاسخ گفت: «خانم! آخر اگر این راز را بگویم، ممکن است دیگران بشنوند و رازم بر ملا شود.»
زن با اصرار از همسرش خواست که رازش را بگوید. مرد در پاسخ گفت: به کسی نگو! من این مال را از راه دزدی به دست آوردهام. من یک جمله رمزی بلدم که در هنگام دزدی، آن جمله را میگویم و وارد خانه میشوم. شبهایی میخواستم به دزدی بروم، پیش دیوار خانه ثروتمندان میایستادم و هفت باز میگفتم: «شَولَم شَولم.» سپس روی پشت بام میرفتم، نزدیک حفره پشت بام میایستادم و باز هفت بار میگفتم: «شَولَم شَولَم.» وارد خانه میشدم و دوباره هفت بار آن کلمه را میگفتم.
مرد ادامه داد: «وقتی این کارها را انجام میدادم و آن کلمات را میگفتم، همه پولهای خانه پیش رویم ظاهر میشد. من هم تا حد توان این پولها را برمیداشتم و دوباره هفت بار کلمه شولم را بر زبان میآوردم و از خانه خارج میشدم. با این رمز و راز ، هیچکس نمیتوانست مرا دستگیر کند و من هم به همه مال و ثروت دلخواهم رسیدم.»
دزدان که این حرفها را از زبان صاحبخانه شنیدند، همان مراحلی که صاحبخانه گفته بود را انجام دادند.
وقتی رئیس دزدها از حفره پشت بام وارد خانه شد، صاحبخانه او را گرفت، با چوب به جانش افتاد و تا میخورد، کتکش زد. او در حین کتک زدن دزد میگفت:
«من تمام عمر جان کندم و این مال و ثروت را با کلی تلاش و کوشش به دست آوردم. حالا تو یک الف بچه میخواهی این اموال را با چند کلمه شولم برداری و با خودت ببری؟»
سپس صاحبخانه، دزد را دست و پا شکسته از خانه بیرون انداخت.
آموزه این داستان:
برنامهریزی و تلاش هوشمندانه و مداوم نیست
آرزوی دستیابی به ثروت، در چند سال اخیر خلاصه نمیشود؛ انسان همواره خواهان ثروت، قدرت و شهرت بوده است و برای رسیدن به این آرزوها، تلاشهای فراوانی کرده است.
همان طور که امروزه روشهای عجیب و غریبی برای رسیدن به ثروت معرفی میشود و پکیجهای آموزشی بیهودهای در این زمینه وجود دارد، در گذشته هم برخی افراد تلاش میکردند رازهای بیفایده و خرافی برای رسیدن به ثروت بیان کنند.
داستانی که مطالعه کردیم، به خوبی نشان میدهد که هیچ راز و رمز خاصی برای ثروت وجود ندارد و برای دستیابی به اهداف و آرزوها، هیچ راهی جز برنامهریزی، تلاش و پشتکار وجود ندارد؛ بنابراین وقت خودتان را با دورههای آموزشی بیارزش هدر ندهید.
به جای سرمایهگذاری روی این دورهها، سعی کنید روی یادگیری مهارتهای جدید سرمایهگذاری کنید و از طریق این مهارتها به درآمد برسید. هر چقدر تخصص بیشتری داشته باشید و کار باکیفیتتری ارائه دهید، قطعاً درآمد و ثروت بیشتری هم به سمتتان سرازیر خواهد شد.
سومین داستان عبرتآموز از کلیله و دمنه
⚠️داستان مردی که جواب اعتماد دوستش را با دروغ و خیانت داد
روزی یک بازرگان تصمیم گرفت که به سفری دور و دراز برود. او در انبارش صد من (حدوداً 600 کیلو گرم) آهن داشت.
او برای حفاظت از این مال، تصمیم گرفت که آهنها را نزد دوستش به امانت بگذارد. وقتی بازرگان به سفر رفت، دوستش این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.
وقتی بازرگان از سفر برگشت، نزد دوستش رفت تا آهنها را پس بگیرد؛ ولی متوجه شد که آهنها غیب شده است. بازرگان دلیل نبودن آهنها را از دوستش پرسید.
دوستش در پاسخ گفت: «آهنهایت در انبار بود؛ ولی ظاهراً در انبار من، یک موش آهنخوار زندگی میکند که همه آهنها را خورده است.»
بازرگان، طوری وانمود کرد که قانع شده است و به دوستش گفت: «درست است. موشها خیلی آهن دوست دارند و دندانهایشان، قدرت کافی برای جویدن آهن را دارد.» دوستش گفت: «امروز را مهمان من باش.» ولی بازرگان قبول نکرد و گفت: «فردا باز هم نزدت میآیم.»
بازرگان از خانه دوستش بیرون رفت و متوجه شد که فرزند دوستش دارد در کوچه بازی میکند. او پسر را برداشت و به خانهاش برد. دوستش متوجه شد که پسرش نیست و همه جا را دنبالش گشت.
وقتی این مسئله را با بازرگان در میان گذاشت، بازرگان گفت:
«اتفاقاً من اخیراً عقابی را دیدم که بچهای را با خودش میبرد. در شهری که موشهایش آهن میخورند، عقابهایش هم بچهها را با خودشان میبرند.»
ناگهان دوست مرد متوجه شد که ماجرا چیست و به بازرگان گفت:
«فرزندم را به من برگردان و آهنهایت را از من پس بگیر.»
در ادامه این داستان را از قلم بینظیر نصرالله منشی میخوانیم:
«آوردهاند که بازرگانی اندکمال بود و میخواست که سفری رود. صد من آهن داشت، در خانه دوستی بر وجه امانت بنهاد و برفت. چون بازآمد امین، ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده. بازرگان روزی بطلب آهن به نزدیک او رفت. مرد گفت: آهن در پیغوله خانه بنهاده بودم و دران احتیاطی نکرده، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود. بازرگان گفت: آری، موش آهن را نیک دوست داردو دندان او برخائیدن آن قادر باشد. امین راست کار شاد گشت، یعنی «بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت. » گفت: امروز مهمان من باش. گفت: فردا باز آیم.
بیرون رفت و پسری را ازان او ببرد. چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت: من بازی را دیدم کودکی را میبرد. امین فریاد برآورد که: محال چرا میگویی؟ باز کودک را چگونه برگیرد؟ بازرگان بخندید و گفت: دل تنگ چرا میکنی؟ در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکی را هم برتواند داشت. امین دانست که حال چیست، گفت:آهن موش نخورد، من دارم، پسر بازده و آهن بستان.»
آموزه این داستان:
دوستیها و معاشرتهای ارزشمند خود باشید
یکی از سرمایههای بزرگ و مهم هر انسانی، دوستیهای اوست. اگر انسان، دوستی صمیمی و باوفا دارد، باید نسبت به او امانتدار و وفادار باشد و بکوشد تا حد امکان به او کمک کند و سنگی را از پای جلوی پایش بردارد.
وقتی انسانها در حق دوستان خود بیوفایی میکنند، دوستانی که به آنها خیانتشده، بهسختی میتوانند به دیگران اعتماد کنند و با افراد دیگر دوست شوند؛
بنابراین اگر دنبال یک زندگی سالم، آرام و خوب هستید، باید قدر دوستیها و معاشرتهای ارزشمند خود را بدانید و تلاش خود را برای حفظ چنین دوستیهایی به کار ببندید.
هیچ انسان موفق و ثروتمندی به تنهایی به جایگاهی که در آن قرار دارد، نرسیده و کلی دوست و همکار در کنار او بودهاند و برای رسیدن به هدفش به او کمک کردهاند.
اگر شما هم دنبال دستیابی به اهداف والا و ارزشمند هستید، دوستان صمیمی و وفادار خود را حفظ کنید،
از آنها کمک بگیرید و متقابلاً به آنها کمک کنید که به اهدافشان برسند.
چهارمین داستان عبرتآموز از کلیله و دمنه
⚠️داستان گرگی که از بین آن همه گوشت لذیذ، زه کمان را خورد و مُرد
روزی صیادی توانا و چیزهدست به شکار رفت. آن روز، روز خوششانسی او بود و در عرض چند ساعت با تلاش فراوان موفق شد، آهوی زیبا و پرگوشتی را شکار کند.
او آهو را بر دوش خود گذاشت تا به خانه ببرد. در میانه راه بازگشت، شکارچی با خوکی روبرو شد. خوک، به او حمله کرد. شکارچی تا آمد به خودش بجنبد و به او تیر بزند، خوک به او رسید و زخمیاش کرد. البته شکارچی هم با تیر، خوک را زخمی کرده بود. پس از چند دقیقه، خوک و شکارچی هر دو مُردند.
در واقع اکنون سه جسد (آهو، شکارچی و خوک) در صحرا افتاده بودند.
ناگهان گرگی گرسنه از راه رسید و از دیدن این سه جنازه، خوشحال و خندان شد. او پس از چند روز، غذای خوبی به دست آورده بود و اکنون زمان خوبی بود که دلی از عزا دربیاورد.
ناگهان به فکرش رسید که این همه غذا را یکجا نخورد و مقداری را برای روز مبادا ذخیره کند.
او تصمیم گرفت برای رفع گرسنگی، ابتدا زه کمان را بخورد و گوشتها را برای فردا بگذارد.
وقتی شروع به جویدن زه کرد، زه به گردن او افتاد و خفهاش کرد. در ادامه این داستان را به قلم نصرالله منشی میخوانیم:
«آوردهاند که صیادی روزی شکار رفت و آهوی بیفگند و برگرفت و سوی خانه رفت. در راه، خوگی با او دو چهار شد و حمله ای آورد و مرد تیر بگشاد و بر مقتل خوگ زد و خوگ هم در آن گرمی، زخمی انداخت و هردو برجای سرد شدند. گرگی گرسنه آنجا رسید، مرد و آهو و خوگ بدید، شاد شد و بخصب و نعمت ثقت افزود و با خود گفت: هنگام مراقبت فرصت و روز جمع و ذخیرت است، چه اگر اهمالی نمایم از حزم و احتیاط دور باشد و بنادانی و غفلت منسوب گردم و بمصلحت حالی و مآلی آن نزدیک تر است که امروز بازه کمان بگذرانم و این گوشتهای تازه را در کنجی برم و برای ایام محنت و روزگار مشقت گنجی سازم و چندانکه آغاز خوردن زه کرد گوشهای کمان بجست، در گردن گرگ افتاد و بر جای سرد شد.»
آموزه این داستان:
و بهرهمند نشدن از آن، عواقب بدی دارد
این داستان به خوبی نشان میدهد که طمع برای جمعآوری مال و بهرهمند نشدن از آن، عواقب وخیمی دارد و میتواند انسان را هلاک کند. ماجرایی که در این داستان برای گرگ اتفاق افتاد، برای انسانهای بسیاری اتفاق میفتد؛ ولی بسیاری از مواقع، دیگران متوجه نمیشوند.
یکی از سرمایهداران و ثروتمندان بزرگ ایران که چند صد میلیارد تومان سرمایه دارد، روزی نزد دوستش رفت و به او گفت:
«تو این کارت بانکی من را بگیر، برایم از فروشگاه خرید کن و به خانهام بیار.»
دوستش که خیلی شگفتزده شده بود، گفت: «چرا خودت این کار را انجام نمیدهی؟ تو که روزها خیلی وقت آزاد داری!»
این شخص ثروتمند جواب داد: «من نمیتوانم برای خودم پول خرج کنم!!! خواهش میکنم تو این کار را انجام بده.»
این مرد ثروتمند، چند ماه بعد خودکشی کرد و از دنیا رفت. وجود چنین افراد به ما ثابت میکند که افرادی مثل گرگ قصه ما واقعاً وجود دارند.
اگر ما فقط پول و ثروت جمعآوری کنیم، ولی خوب نخوریم، خوب نپوشیم و خوب نگردیم، واقعاً چه لذتی از مال خود خواهیم برد؟ اصلاً چرا چنین ثروتی را برای خودمان جمع میکنیم؟ بنابراین لازم است نسبت به خودمان با شفقت و دلسوزی رفتار کنیم و از مال و ثروتی که فراهم کردهایم، در جهت آسایش، آرامش و رفاه خود استفاده کنیم. سعدی عزیز در حکمت شماره 3 باب هشتم گلستان سعدی مینویسد:
«دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند: یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.»
از نگاه سعدی، کسانی که از ثروت و دانش خود در مسیر درست و هوشمندانه استفاده نمیکنند، تلاششان بیفایده خواهد بود و آنها را به جایی نخواهد رساند؛ بنابراین سعی کنید از منابع مالی و دارایی خود در مسیر درست استفاده کنید و در کنار پسانداز و سرمایهگذاری، بخشی از ثروت خود به زندگانی نیکو در این دنیا اختصاص دهید.
آموزههای کهن همچون گنجهای مدفون، در هر زمانی، ارزشمند و کارآمد هستند
در این مقاله 4 مورد از داستانهای جذاب و پندآموز کتاب کلیه و دمنه را با هم مرور کردیم.
همچنین تلاش کردیم درسهای ارزندهای که در دل این داستانها نهفته است را استخراج و بیان کنیم. امیدواریم که آموزههای 900ساله موجود در این مقاله به شما کمک کند که زندگی بهتر، زیباتر و آرامتری را برای خودتان و عزیزانتان رقم بزنید.
کتابهایی مثل گلستان سعدی، بوستان سعدی، رباعیات خیام و کلیله و دمنه، حکم گنجهایی مدفون را برای ایرانیان و مردم جهان دارند.
کافی است این کتابها را بخوانیم و گنجهای مدفون در آنها را کشف کنیم. این گنجهای مدفون در هر زمانی برای ما ارزشمند و در تمام مراحل زندگی و کسب و کار برای ما کارآمد هستند؛ بنابراین باید آنها را بخوانیم، از آنها درس بگیریم و این درسها را با هنرمندی و ذکاوت در زندگی خود به کار بگیریم.
در صورتی که این مقاله برای ما مفید و ارزشمند بود، پیشنهاد میشود مقاله 5 داستان مثنوی مولانا درباره رازهای ناکامی انسانها در زندگی را مطالعه کنید. در این مقاله با 4 داستان منحصر به فرد روبرو میشویم که در هر یک از این داستانها، یکی از دلایل شکست خوردن و ناکامی انسانها بیان شده است. برای یادگیری راههای ناکامی و قرار نگرفتن در چنین مسیرهایی، پیشنهاد میشود که مقاله مذکور را مطالعه کنید.
آیا تاکنون داستانهای کلیله و دمنه را مطالعه کردهاید؟
از نظر شما زیباترین داستان این کتاب چیست؟ به کدام کتاب از کتابهای کلاسیک پارسی علاقهمند هستید؟
لطفاً نظرها و پیشنهادهای خود را با ما و سایر همراهان مجموعه سوخت جت
در بخش دیدگاهها (زیر همین مقاله) به اشتراک بگذارید.
عالی بود ممنون و سپاسگزارم از لطف و زحمات شما عزیزان
سلام. اولا از مجموعه پرتلاش و با سواد شما تشکر میکنم.
سلامی هم به اون دوستانی که به جای پرداختن به کنه مطالب، سر معادل سازی من به کیلوگرم چانه میزنند.دمتون گرم
اتفاقا منظورش این هست که کار خود را به دیگران مسپار
سلام. من در جاهای مختلف میزان مختلفی داشته. من تبریز 3 کیلو و من اصفهان 6 کیلو بوده است. در جاهای دیگر نیز من با اندازه های دیگری وجود داشته است.
بهترین کانال رو دارین واقعا عالی هستین شما
عالی بود به روز کردن داستان های کلاسیک با دنیای مدرن امروزی واقعاً کار هنرمندانه ایه دست مریزاد به مجموعه قدرتمند سوخت جت خسته نباشید
ممنون از وقتی ک میزارین خیلی خوب بود و بدونین همین مطالب کوتاه برای ما خیلی ارزشمند و کاربردی هستش. سپاس.
100 من 600 کیلو نمیشه میشه 300 کیلو چون هر من 3 کیلو هست
سلام دمتون گرم واقعا در عین سادگی خیلی ارزشمند و آموزنده بود ممنونم ازتون