پنج حسرت بزرگ انسان در روزهای قبل از مرگ (بر اساس تحقیقات)
برای این چند دقیقه بیاید از خیالات بیرون بیاییم، هیچ کدام از ما نه سوپرمن هستیم که با هر ضربهای زنده بمانیم و نه حضرت نوح هستیم که هزار سال عمر کنیم و نه اکثیر جاودانگی را پیدا کردهایم، پس بعد از این مقاله، شمارهی مسئول کفنودفن شهرتان را پیدا کنید تا جای خوبی را در قبرستان برایتان رزور کند چون دیر یا زود همهی ما خواهیم مرد و مهمتر از همه چیز این میماند که واقعا زندگی کرده باشیم و بدون حسرت این دنیا را جا بگذاریم.
همیشه برایم سوال بود که واقعا چه چیزی در زندگی از هر چیزی بیشتر اهمیت دارد؟ به نظر بعضیها پول همه چیز است، بعضیها خانواده را در اولویت میبینند، برخی از مردم سلامتیشان را با چیزی عوض نمیکند و بعضیها نهایت لذت بردن را هدف نهایی زندگی میبینند.
بگذارید برای این چند دقیقه از نظرات خودمان دست برداریم و با کسی همراه شویم که بیشتر زندگیاش را با کسانی گذرانده که دم آخر زندگیشان را تجربه کردهاند.
خانم برونی وِیْر یگ یک پرستار استرالیایی است که سالیان سال در بخشی که مربوط به بیماران دم مرگ بوده کار کرده است و هر چیزی که در آخرین روزهای زندگیشان به زبان آورده بودند را ثبت و ضبط کرده است.
در میان اظهارات این افراد به طور عجیبی پی برد که پنج نوع حسرت تقریبا در میان صحبتهای همهی بیماران وجود داشت. او صحبتهای این افراد را در وبلاگش مینوشت تا اینکه آنقدر پستهایش معروف شدند که تصمیم گرفت آنها را به یک کتاب تبدیل کند. اسم کتابش را «پنج حسرت بزرگ قبل از مرگ» گذاشت.
فکر نمیکنم هیچ چیزی ناخوشایندتر از این باشد که به آخر زندگیتان رسیده باشد و بخواهید با حسرتهایی با این دنیا خداحافظی کنید که دیگر نمیتوانید کاری در موردشان بکنید.
این حسرتها آنقدر مهم و قابلتوجه هستند که توصیه میکنم آنها را حتما جایی بنویسید و هر روز به خود یادآوری کنید.
حسرت اول | ای کاش جرأت داشتم و زندگی واقعی خودم را میکردم نه زندگیای که دیگران از من انتظار داشتند.
بریدهای از کتاب:
«این از همهی حسرتها رایجتر بود. وقتی مردم میفهمند آخر زندگیشان فرا رسیده و به وضوح به آن نگاه میکنند، به راحتی میتوانند رویاهای زیادی را ببینند که میخواستند به آنها برسند. خیلی از مردم حتی به نیمی از رویاهایشان هم نرسیده بودند و با این فهم میمردند که مسئول این اتفاق انتخابهای خودشان بوده است.»
ما همگی به نحوی نظرات دیگران برایمان مهم است و در زندگیمان تاثیر میگذارد. دوست داشته باشید یا نه حتی بودن در یک جامعه انتظارهایی را بر شما تحمیل میکند و خبر بد این است که بیشتر مردم اصلا از این محدودیتهایی که در ذهنشان توسط دیگران ایجاد شده خبری ندارند.
لباسهایی را میپوشیم که معمول جامعه است، درآمدمان را تنها همسطح اطرافیانمان نگه میداریم چون از موفقیت و جدا شدن از دیگران میترسیم. خودمان را فراموش کردهایم، بیچونوچرا در حال انجام دادن کارهایی هستیم که باب میل دیگران است.
یک بار دیگر میگویم که این نحوهی زندگی در ضمیر ناخودآگاه بسیاری از ما حک شده است و خیلیها اصلا خبر ندارند که فرمان ماشین زندگیشان در دست دیگران است.
چطور بدون این حسرت بمیریم؟
از خودتان بپرسید آیا واقعا (یعنی واقعا) من زندگیای را دارم که میخواهم؟
یک لحظه به این فکر کنید که اگر به نظر و دیدگاه کسی در مورد خودتان فکر نمیکردید چگونه زندگی میکردید؟
دست به چه کارهایی میزدید؟
چه چیزهایی را همین امروز ول میکردید؟
از همین الان شروع کنید و قدمهایی را در خلاف جهت معمول زندگیتان بردارید. کارهایی انجام دهید که واقعا از درون از انجام دادنشان احساس ترس میکنید و نظرات دیگران در موردش برایتان مهم است.
- اگر به شما گفتهاند دوچرخهسواری به درد دختران نمیخورد همین امروز در یک گروه دوچرخهسواری ثبتنام کنید.
- اگر به شما گفتهاند که بدقیافهها نمیتوانند بازیگر شوند همین امروز در یک کلاس بازیگری شرکت کنید.
- اگر گفتهاند که راهاندازی فلان کار سرمایهی زیادی میخواهد همین امروز با هر چند سرمایهای که دارید شروع کنید.
- اگر به شما گفتهاند که لباس روشن به شما نمیاد همین امروز ده نوع لباس قرمز و زرد و صورتی بخرید!
ما داستانهای زیادی از افراد موفق در سوخت جت از زندگی انسانهای موفق داریم و یک چیز ثابت که در بین همهی آنها وجود دارد این است که قسمت زیادی از زندگیشان را کاملا برخلاف جریان گفتههای اطرافیانشان حرکت کردهاند.
لازم نیست کارهای بسیار بزرگ و انقلابی انجام دهید. از کارهای کوچک شروع کنید.
- همین امروز به مغازهای بروید که فکر میکردید فقط برای آدم پولدارهاست.
- در سخنرانی کلاسی دانشگاه ثبتنام کنید حتی اگر با تمام وجودتان از آن میترسید.
- در مهمانی امشب به جای اینکه مثل همیشه حرف بقیه را تایید کنید حرف خودتان را بزنید حتی اگر میدانید همه چپ چپ شما را نگاه خواهند کرد.
فقط یک هشدار: خودتان باشید ولی عوضی نباشید!
منظور از اینکه خودتان باشید و راه خودتان را بروید این نیست که تبدیل به یک عوضی شوید که با هیچ کسی نمیسازد و فقط فکر میکند که حرف خودش درست است. منظور این نیست که عرفهای جامعه را زیر پا بگذارید. منظور این نیست که کارهای در خلاف شان خودتان و خانوادهیتان انجام دهید.
حسرت دوم | ای کاش انقدر سخت کار نمیکردم.
بریدهای از کتاب:
«از هر بیمار مردی که داشتم این را میشنیدم. آنها دلشان برای خوشحالی بچههایشان و بودن با همسرانشان میتپید. بیشتر زنان نانآور خانه نبودند اما آنها هم از این حسرت میگفتند. همه مردانی که با آنها حرف زدم، عمیقا حسرت این را میخورند که بیشتر زندگیشان را روی تردمیل کار گذراندند.»
در جامعهای زندگی میکنیم که ارزش انسانها را با میزان درآمد و سطح اجتماعیشان میسنجد. این تا حدودی میتواند درست باشد. اما تلاش برای درآمد بیشتر و یک حساب بانکی با چند تا صفر موجودی بیشتر به چه هزینهای؟
توجه توجه: نمیتوانید در زندگی همه چیز داشته باشید. نمیتوانید به همه چیز برسید. اگر میخواهید به چیزی برسید باید چیز دیگری را برایش فدا کنید. این قانون مندرآوردی نیست. شما انسان هستید. شما زمان و انرژی محدودی دارید. میخواهید بیشتر کار کنید و پول بیشتری پارو کنید؟ پس احتمالا باید بیشتر قید خانوادهتان را بزنید. میخواهید بیشتر با بچههایتان وقت بگذرانید؟ پس باید بیخیال چند مشتری بیشتر و قدری درآمد بیشتر باشید.
بگذارید چند مثال برایتان بزنم…
انیشتین یکی از بزرگترین مغزهای قرن حاضر است اما کمتر کسی این خبر داردکه در زندگی خانوادگیاش واقعا گند زده بود. همسر وی هرگز از او راضی نبود. بچههایش هرگز خوشحال نبودند.
در تحقیقاتی از دانشگاههای هاروارد نشان داده شد که بسیاری از مدیران شرکتهای برجسته در هفته بیشتر از ۶۰ ساعت و در مواردی تا ۸۰ ساعت کار میکنند این در حالی است که ساعات معمول کاری در هفته ۴۰ ساعت است. و این میزان از کار یعنی این افراد تنها ساعت محدودی از روز را میتوانند به سایر جنبههای زندگیشان برسند. بله واقعا شما نمیتوانید همه چیز داشته باشید.
» اگر میخواهید برجسته باشید باید تعادل کار و زندگی را بیخیال شوید
اغلب ورزشکاران برجسته، موسیقیدانهای جهانی و همهی کسانی که در حرفهی خودشان درجه یک هستند چیزی به نام تعادل کار و زندگی ندارند. بله، اصلا تعادل چیز مسخرهای برای بیشتر آنهاست. چون واقعیت را بخواهید اگر میخواستند تعادلی را هم بین کار و زندگیشان برقرار کنند امروز در کارشان انقدر پیشرفت نمیکردند. چون تحقیقات علمی ثابت کرده که انسانهایی که در کارشان خارقالعاده هستند وابستگی شدیدی به کارشان دارند و از بسیاری از جنبههای دیگر زندگی عقب میمانند.
حالا اینها را برای ناامیدکردن شما نگفتم فقط خواستم یادآوری کنم که باید انتخاب کنید که به چه چیزی توجه میکنید.
باید انتخاب کنید که چه چیزی واقعا در این زندگی برایتان مهم است.
اگر گردش و سفر کردن برایتان بسیار لذتبخش است شاید با چند میلیون هم بتوانید این کار را بکنید ونیازی نباشد میلیاردر شوید.
اگر اهمیت به دیگران و خدمت کردن برایتان ارزشمند است راههای بسیار بیشتری وجود دارد از اینکه بخواهید بیل گیتس یا استیو جابز بعدی باشید.
حالا چطور بدانم که چه چیزی برایم مهم است؟
یک فرمول طلایی: من از شما میخواهم اگر مجبور بودید در ده کلمه شخصیتتان را تعریف کنید که آن را روی سنگ قبرتان بنویسند دوست داشتید چه چیزی آنجا نوشته میشد؟ میخواستید مردم بعد از مردنتان چطور از شما یاد کنند؟
چند تا نمونه:
- نقی مرد خیلی پولداری بود که زرقوبرق ماشینهایش چشم همه را کور کرده بود!
- منیژه زنی بود که تا آخر زندگی بچههایش را با از خودگذشتگی تمام بزرگ کرد.
- تقی آنقدر مرد تاثیرگذاری بود که زندگی مردمش را با اختراعهایش دگرگون کرد.
- سحر زنی بود که با هنرهای دستیاش رنگورویی دیگر به خانههای مردم بخشیده بود.
و….
البته برای کسانی که علاقهمند هستند در مقالهای توضیح دادیم که به خاطر این ده دلیل نباید سخت کار کنید.
حسرت سوم | ای کاش جرأت ابراز احساساتم را داشتم.
بریدهای از کتاب:
«خیلی از مردم برای اینکه با بقیه راه بیایند احساساتشان را سرکوب میکردند. در نتیجه به معمولی بودن قانع شده و هرگز نتوانستید کسی بشوند که واقعا میخواستند و میتوانستند. بیشتر این افراد از نگه داشتن خشم و غرض و کینه دچار بیماریهای مرتبط شده بودند.»
فرصتها همیشه در غالب ثروت جلوی ما ظاهر نمیشوند. گاهی بهترین فرصت، گفتن حرف دلمان به کسی است. این حرف دل، هم میتواند یک گلگی ساده باشد که آن را به جای گفتن به کسی که از او ناراحت هستیم، همچون گنجی بی ارزش، پیش خودمان نگه داشتهایم و هم میتواند احساسی واقعی به کسی باشد که میتوانستیم، خوشی همراهیاش را برای یک عمر تجربه کنیم. حرفهای نگفته، آن احساسهای خوب و بدی که برایشان در دلمان زندانی ساختهایم، بالاخره راهی برای نمایش خودشان پیدا میکنند.
جسم و روح، به هم متصل هستند. وقتی حجم بار حرفهای نگفته روی دوش روحمان سنگینی کند، به ناچار، مقداری از آن را به جسم منتقل میکند. آن گاه است که جسم بینوا، دچار بیماریهای جور و واجور میشود و به جای زندگی کردن، همچون مرده متحرکی، فقط راه میرود.
فرق زیادی است بین زندگی کردن با تمام وجود و فقط زنده ماندن.
بیایید جزو دسته اول باشیم و با هر نفسمان، زندگی کنیم.
» پیشگیری کنید
ابراز احساسات، به کمی شجاعت و عشق نیاز دارد. شجاعت برای این که با وجود آگاهی نداشتن از عکسالعمل طرف مقابل، حرف خود را بزنیم و عشق برای این که خودمان را از گیر و دار ناراحتیهایی که با نگفتن حرفمان برای روح و جسممان ایجاد میکنیم، رهایی دهیم. چند راه حل زیر، میتواند در این مسیر به ما کمک کند.
- معکوس فکر کنید و اقدام کنید
گاهی چارهای نداریم جز این که خودمان را قانع کنیم. سادهترین و سریعترین راه برای این کار، تفکر معکوس است. تفکر معکوس به این معنی است که همان اول ماجرا به آخر ماجرا فکر کنیم، نتیجه احتمالی را ببینیم و سپس حرفمان را بزنیم. اگر لازم شد، به کمی دورتر هم میشود فکر کرد. مثلا به سالهای دور و دراز آینده، زمانی که یا طرف مقابلمان از این دنیا رخت بر بسته یا خودمان دیگر نیستیم. وقتی این گونه نگاه کنیم، میبینیم که گفتن حرفمان از پشیمانیهای بسیاری جلوگیری میکند. آن گاه، شجاعت گفتن را پیدا میکنیم.
- عادت نگفتن را کنار بگذارید
برای برخی از ما، نگفتن احساسمان به دیگران، به یک عادت تبدیل شده است. چون میخواهیم دیگران را ناراحت نکنیم و همیشه بهترین و کاملترین نمونه از خودمان را به نمایش بگذاریم بنابراین احساس خودمان را قربانی میکنیم. نمیگوییم تا ناراحت نشوند، نمیگوییم تا با ما بمانند. اما نتیجه این نگفتنها همیشه به ضرر ما است. اگر احساس میکنید که بروز ندادن احساستان تبدیل به عادت شده است بهتر است هر چه زودتر برای اصلاح آن اقدام کنید.
اولین قدم برای برطرف کردن این عادت، شروع با حرفهای کوچک است. کمکم احساس خود را در مورد چیزهای کوچک بیان کنید. وقتی روی این کار مداومت کنید، هم خودتان و هم دیگران به نسخه جدید شما عادت میکنند. عادتها همیشه هم چیز بدی نیستند.
حسرت چهارم | ای کاش ارتباطم را با دوستانم حفظ میکردم.
بریدهای از کتاب:
«اغلب آنها به خوبیهای فراوان دوستان قدیمی به طور واقعی پی نمیبردند تا زمانی که به مرگ نزدیک میشدند و دیگر فرصتی برای بودن در کنارشان نبود. بعضی از آنها آنقدر درگیر زندگی شخصی خودشان شده بودند که برای سالها دوستیهای طلاییشان را فراموش کرده بودند. احساس حسرت عمیقی از این داشتند که زمان و تلاش کافی که برای نگهداری دوستی لازم بوده را صرف نکردهاند. همه در حال مرگ دلشان برای دوستانشان تنگ میشود.»
برخی از آدمها با نخی نامرئی به قلب ما وصل میشود. ناگهان از ناکجاآباد، وارد زندگیمان میشوند و از تمام کسانی که میشناسیم ما را بهتر درک میکنند. با خوب و بدمان کنار میآیند و ما را به خاطر خودمان دوست دارند. این نگینهای درخشان، فرشتههای زمینی هستند که به آنها «دوست» میگویند. گاهی ما قدر آدمهایی را که داریم، نمیدانیم. کسانی که دوست ما هستند و با ورودشان، رنگی تازه به زندگی ما بخشیدند. شاید هم چون خیلی به آنها نزدیک هستیم، دیگر به درخششان عادت کردهایم.
با خودمان فکر میکنیم این همه آدم روی زمین است. بالاخره میتوانم یک دوست دیگر برای خودم پیدا کنم. غافل از آن که هر کدام از این نگینهای درخشان، با رفتنشان، سایهای از خود را روی قلبمان باقی میگذارند. خاطره دوستانی که از دست دادیم یا رهایشان کردیم تا آخر عمر با ما میماند.
هر کسی در این دنیا، جای خودش را در قلب دیگران محفوظ دارد.
وقتی کسی وارد قلب دیگری میشود، هیچ انسان دیگری نمیتواند جای آن را پر کند.
شاید شبیه آن شود ولی هرگز خود آن نمیشود. دوستی، موهبتی است که گاهی فقط یک بار اتفاق میافتد. شاید صمیمیتی که با یک نفر داشتیم را هرگز با فرد دیگری تجربه نکنیم. پس گرانبها است.
» چند توصیه برای حفظ دوستی
حتما شما نیز این ضربالمثل معروف را شنیدهاید که میگوید: «خشت اول چون نهد معمار کج / تا ثریا میرود دیوار کج» خب، شاید نتوان دیواری که تا ثریا کج رفته است را اصلاح کرد اما یک دوستی واقعی را میتوان دوباره ساخت. به راهکارهای زیر فکر کنید. شاید بتوانید از میان آنها راهی برای ترمیم رابطه دوستیتان باز کنید.
- درکتان را بالا ببرید
درست است که ما با دوستمان احساس راحتی میکنیم اما باید یادمان باشد که به جای او زندگی نمیکنیم. گاهی شرایطی پیش میآید که چیزی جز درک کردن، نمیتواند گرهی از مشکل دوستیمان باز کند. وقتی قبول میکنیم که با کسی دوست باشیم باید او را با همه کاستیها و نقاط قوتش بپذیریم. یادمان باشد، انسان کامل، وجود خارجی ندارد.
- لطفا حرفتان را بزنید
یکی از چیزهایی که مثل علف هرز، گردن درخت دوستی ما را میفشارد، حجم حرفهای نگفته است. وقتی از دوستمان ناراحتیم، برای حفظ دوستیمان باید موضوع را به او نیز بگوییم. در غیر این صورت، چون آتش حرف نگفته در دلمان زبانه میکشد و از طرفی، نمیخواهیم آن را بگوییم، به روشی دیگر ابرازش میکنیم. مثلا بیخود و بیجهت، عصبانی میشویم یا بهانههای عجیب و غریب میگیریم. بهتر است به جای چرخاندن لقمه دور سرمان، مستقیم حرفمان را به او بزنیم و خودمان را خلاص کنیم.
در ضمن اگر دایرهی دوستانتان به اندازهی کافی زیاد نیست ما مقالههای زیادی را در حوزهی ارتباطات در سوخت جت برایتان آماده کردهایم مانند مقاله چطور هر جایی با هر کسی دوست شوید که توصیه میکنم حتما بخوانید.
حسرت پنجم | ای کاش به خودم اجازه میدادم که شادتر باشم و انقدر سخت نگیرم.
بریدهای از کتاب:
«به طور شگفتانگیزی این در میان همه دیده میشد. خیلی از آنها تا وقت مرگ نمیفهمیدند که شادی یک انتخاب است، انتخابی که دست خودشان است. آنها درگیر الگوها و عادتهای قدیمی مانده بودند. احساس راحتی احساسات و زندگی جسمیشان را درگیر کرده بود. همیشه از تغییر میترسیدند و به دیگران و حتی به خودشان وانمود میکردند که از همین زندگی که دارند خوشنود هستند در حالی که مدتهای زیادی از ته دل نمیخندیدند و بیماری وجودشان را فرا میگرفت.»
به شما هشدار میدهم اگر فکر میکنید شادیتان وابسته به رسیدن به فلان ماشین، خریدن فلان خانه، ازدواج با فلان شخص و … است در اشتباه هستید (یعنی واقعا در اشتباه هستید!)
صدها بار در مقالات مختلفی در سوخت جت بر این نکته اسرار داشتهایم که احساس شادی یک چیز درونی است و شما به چیزی برای به دست آوردنش نیاز ندارید. نیازی ندارید در رفاه کامل باشید تا شاد باشید، برای خوشحال بودن نیازی ندارید بهترین شغل دنیا را داشته باشید، نیازی نیست حساب بانکیتان از پول سرریز کند.
» از مسائل کوچک بگذرید
باور کنید نود درصد مسائلی که شمارا ناراحت میکند شرایطی بسیار ناچیز هستند. من خودم هم در همین شرایط بودم. آقا جعفر همسایه پیکانش را دم در ما پارک میکرد و خونم داشت جوش میآمد، به فلانی پیام میدادم و جوابم را نمیداد حالم کاملا بهم میخورد، فلانی کتابم را دو روز دیرتر پس میداد دوست داشتم زندهبهچالش کنم یا شارژر گوشیای را فراموش میکردم و انگار دنیا به آخر رسیده بود.
هر اتفاقی ناراحتکنندهای که برایتان پیش آمد فقط این سوال را از خودتان بپرسید که آیا این مسئله یک سال دیگر مهم است؟ در بیشتر موارد چند روز هم بعد یادتان نخواهد ماند.
قبل از اینکه هر حادثه و اتفاق ناگواری روی شما تاثیر جدی بگذارد سریع قضاوت کنید و از خودتان بپرسید آیا واقعا این مسئله آنقدر که به نظر میرسد مهم است؟ به یاد داشته باشید که در نهایت چیزی مهمتر از شادی درون شما نیست.
» چند توصیهی کوچک دیگر:
تحقیقات نشان داده که ارتباطات، عامل اصلی تعیینکنندهی شادی، ثروت و حتی طول عمر در زندگی انسانهاست. پس کسانی که دوستشان دارید و دوستتان دارند را جدی بیگرید. شاید لازم باشد باشد کمی از خودگذشتگی نشان دهیم و از وقت و توجه و حتی پولمان را بیشتر برای دیگران صرف کنیم تا خودمان.
اگر احساس بدبختی و هیچی وجودتان را فرا گرفته یا فکر میکنید که به اندازهی کافی موفق و یا کامل نیستید شاید راه درمان همیشه این نباشد که به دنبال موفقیتها و پول و توجه بیشتر برویم.
به طور میانگین در هر دقیقه هفت نفر به خاطر بیآبی یا نبود آب سالم جانشان را از دست میدهند. همین الان که اینترنتتان را روشن کردهاید و دارید نوشتههای بنده را میخوانید دو میلیارد نفر از مردم دنیا اصلا نمیدانند اینترنت به چه دردی میخورد و یا هنوز نیمی از مردم جهان به آن دسترسی ندارند.
باور کنید از چیزی که فکر میکنید خیلی خوشبختتر هستید. الان میلیونها نفر در آشغالها به دنبال غذا میگردند و بسیاری از ما با دو هزار تومان افزایش قیمت پیاز احساس میکنیم زندگیمان تمام شده است.
خلاصه کلام….
خودتان باشید، شاد باشید چون برای شادی به چیزی نیاز ندارید.
حالا من از شما میپرسم:
بزرگترین حسرتی که نمیخواهید با آن بمیرید کدام است؟
حداقل خوبه من حسرتی ندارم …. چون تمام تلاشم رو کردم که بتونم جوری که میخوام زندگی کنم(توقع زیادی نداشتم فقط آرامش و دور از تنش و …) ولی نشد امیدوارم هیچکس تجربه نکنه خیلی سخت و تلخه
سالمندی خوب ارزو دارم
بزرگترین حسرت زندگیم قدر پدرومادرم رو ندانستم که الان رفتن زیرخاک
همیشه وقتی عصبی هستم سر مادرم خالی میکردم الان با رفتنشون آواره شدم30ساله شدم و هنوز معنی زندگی رو نفهمیدم همش گریه و افسردگی
من همه حسرتم ظلمی بود که در حق پدر و مادرم کردم
هردوشون ازار دادم و زندگیم تباه شد تباه
سلام بزرگترین حسرت زندگی من یک سهل انگاری کوچیک بود که خیلی مهم ندونستم و اون هرگز قابل جبران و برگشت نیست افسوس و ای وای
سلام حسرت اینو میخورم چرا ما خواهرها و پدر ومادر خیلی باهم صمیمی و عاطفی نبودیم ای کاش خیلی همدیگه را دوست داشتیم حالا پدرو مادرم از،دنیا رفتن ما خواهرها هم با هم زیاد باهم مهربون وخوب نیستیم زندگیمون بر باد رفت
باسلام . بنظرمن بزرگترین حسرت در پیری این است که چرا نمازنخواندم . درشب اول قبر اولین سوال از نماز است درست جواب دادی بقیه راهش درست میشند
سلام من اسمم محمد 18ساله حسرتم اینه که خودم رو نادیده گرفتم به همه چیزهایی بی اهمیت زیاد فکر میکنم واین به روح روان وجسمم تاثیر زیادی گذاشته ولی قول میدم به شما وخودم که به بهترین ورژن خودم تبدیل میشم ممنون از همه خدا پشت و پناهت آن
سلام بزرگترین حسرت زندگیم اینه که چرااونجایی که لازم بودحرف دلم روبزنم سکوت کردم .چراوقتی خانواده ام میخواستن همه چیز رو به نفع خودشون تموم کنن من چیزی نمیگفتم .چراازحق خودم دفاع نمیکردم. چرا همه حرفهام روتودلم تلمبارکردم ودراخربه جایی رسیدم که به شدت ازشون متنفرشدم .بایدحرفم روبه موقع میزدم .بایدرودر بایستی روکنار میزاشتم حتی اگه ناراحت میشدن.واینکه چرا وقتی به حرفهایی که میزدم اهمیتی نمیدادن من بهشون اهمیت دادم .بایدبه موقع کنارمیکشیدم .حرفها وتو دل خودمون نگه نداریم .وازتحت تسلط خانواده بودن بیایم بیرون .واینکه به خدااعتمادکامل داشته باشیم خدادرهای بیشماری روبه روی ما بازمیکند.امیدمان به خداباشد.
من موقعه مرگم فقط یه حسرت میخورم اونم اینه ک کاشکی خیلی جاها ن میگفتم نصفه زندگیمو نابود کرد این ضعفم وخیلیاازاین ضعفم ازمن سواستفاده کردن
حسرت من اینه که جوانیمو به باد دادم. فرد مناسبی نداشتم که در کنارش بتونم تشکیل خانواده بدم و عشق بدم و عشق بگیرم
تن عاجز و روح بیمار و دل در غربت/در میان یاران بی کس و در عزلت
رنجه در دل زخمه زنان و دف کوبان/علاج این درد نباشد جز آرمیدن به تربت
عمری دویدم و هیج چیز جز مقصد ندیدم ؛به مقصد که رسیدم به دست جز کاه ندیدم
کاش هرگز نبودم که از من نیز نبود حال که هستم هیچ نیستم و جز هیچ از من نخواهد بود
خدایا پناه همه بیکسان تویی
حسرت زندگی ام اینه که چرا آنطورکه میخاستم زندگی نکردم بیشترحرف های دیگران را اولویت قراردادم یا برای احترام، یا اثرنادانی! وچرا درزمان حال زندگی نکردم” همیش فکرآینده بودم، وحسرت گذشته….
این مقاله بسیار مفید بود و باید سعیمان این باشد که از تجربیات دیگران استفاده کتیم تا حسرت کمتری در دمان مرگ داشته باشیم
من تنها حسرتم این است که برای خواندن نماز تنبلی میکنم ویا حوصله انجامش را ندارم اما سخت در تلاش برای رسیدن به خدا هستم اما آنقدر که باید نیست
لحظات آخر عمر حسرتم اینه که یه دل سیر پیش پدر و مادرم نماندم ، یه دل سیر محبت عاطفی ندیدم ، اون طوری که باید بندگی میکردم برای خدا نکردم ،ای کاش زندگی میکردم نه زنده گی
نداشتن آرامش درون
سلام الان ساعت ۱۰:۵۴شب است
من وقت مرگم حسرت این را میخورم که چرا تمام عمرم را عبادت و بندگی خدا را نکردم
مطمئنم وقت مرگ پشیمان خواهم شد حالا که شیطان نمیگذارد
بعد ادا سلام بزرگترین حسرت من این خواهد بود که با وجود که توان داشتم ولی به مخلوق الله طوریکه شاید بود خدمت نکردم و سلام
من تنها حسرت زندگیم مرگه همین… اینقدر درزندگی شکست خوردم که نمیدونم شادی اصلا چه حسیه تا حالا از ته ته دلم ازخوشحالی نخندیدم خوش به حال کسانی که شادی رو درک کردن