تفاوت شادی و خوشحالی که باید همین امروز آن را درک کنید
گاهی خیلی ساده از کنار واژهها میگذریم به خیالمان که معنی همه آنها را میدانیم. اما وقتی نگاهی دقیق به زندگی خود میاندازیم متوجه میشویم که برخی واژهها شاید در فرهنگ لغت، مترادف باشند اما در زندگی واقعی اصلا اینگونه نیستند. شادی و خوشحالی یک گروه از همین مترادفهای جالب هستند. همیشه خود را فردی شاد تصور میکردم. اطرافیانم نیز من را به عنوان فردی شوخطبع که زندگی را آسان میگیرد میشناختند. اما آنچه در درون من رخ میداد جدای از این ماجرا بود. از خودم میپرسیدم:
چرا با وجود اینکه خود را فردی شاد میدانم تنها هنگامی احساس خوشحالی را تجربه میکنم که یا در حال سپاسگزاری هستم یا موقعیت شادیآوری برایم رخ داده است؟
با خود میگفتم اگر در موقعیتهای دیگر خوشحال نیستم پس چه هستم؟
اسمش را چه میشود گذاشت؟ خنثی؟ ناراحت؟ در حال تفکر؟!
فکر میکنم شما هم با من موافق باشید که انسان با وجود سپاسگزاری یا احساس خوشبختی، باز هم نمیتواند تمام روز لبخند بزند یا خوشحال باشد. پیدا کردن این تناقض، احساس عجیبی را در من ایجاد کرده بود تا اینکه جملهای را از آدلا راجرز سن جونز خواندم:
«شادی یک گام فراتر از خوشحالی است. خوشحالی، حال و هوایی است که گاه، وقتی خوش اقبال باشید مدتی را در آن سر میکنید. حال آنکه شادی، نوری از درونتان است که شما را سرشار از امید، ایمان و عشق میکند.»
ناگهان، چراغی در ذهنم روشن شد. فهمیدم که خوشحالی و شادی، دو تجربه متفاوت هستند.
در حالی که
دریافتم که سپاسگزار بودن به این معنا نیست که تمام مدت خوشحال باشیم. بلکه باید جریان شادی را در وجودمان بیدار کنیم.
یک نکته در مورد سپاسگزاری
گاهی فکر میکنیم شناخت و آگاهی ما از ماجرایی که در جهان هستی رخ میدهند کافی است و نیازی به وارد شدن در جنبههای عملی یک کار وجود ندارد. همین که من میدانم درست چیست نیاز من را پاسخ میگوید. اما نگرش یک چیز با عمل کردن طبق آن نگرش کاملا متفاوت است. چون نگرش، نوعی جهتگیری یا طرز تفکر است و داشتن آن همیشه به معنای رفتار کردن طبق آن نیست.
اجازه بدهید با یک مثال این موضوع را روشنتر کنم. تصور کنید من به ورزشهای رزمی مثلا تکواندو علاقه دارم. میدانم که چنین ورزشهایی علاوه بر اینکه جسم ما را پرورش میدهند، دارای یک تفکر فلسفی هستند که دیدمان را نسبت به جنبههای زیادی از زندگی تغییر میدهند.
علاقه من به این ورزش رزمی و حتی خرید یک لباس تکواندو باعث نمیشود که من پومسه را از بر باشم یا مثلا ضربه آپچاگی را به بهترین شکل روی حریف فرضی پیاده کنم. بنابراین، آنجا که تکواندو واقعا اهمیت پیدا میکند، یعنی زندگی واقعی یا زمین باشگاه، نگرش من به تکواندو چندان به کارم نمیآید.
همین مثال در مورد سپاسگزاری هم برقرار است. ما میدانیم که با سپاسگزاری، جریان ورود نعمت به زندگیمان بسیار زیاد میشود، چیزهای بد زندگیمان محو شده و چیزهای خوب آن چندین برابر میشوند. اما فقط آگاهی در این زمینه به ما کمکی نمیکند و تغییری در زندگیمان به وجود نمیآورد.
بارها شده که با افرادی ملاقات کردم و آنها از مشکلات جور و واجور زندگیشان برایم گفتهاند. وقتی به آنها میگفتم که با روزانه 15 دقیقه زمان گذاشتن و نوشتن سپاسگزاری، زندگیتان زیر و رو میشود در پاسخ به من میگفتند: «میدانم… میدانم… من هر روز خدا را شکر میکنم. ولی شکر کردن ربطی به بهتر شدن زندگی من ندارد. من آدم سپاسگزاری هستم با این حال این همه بلا به سرم میآید!»
این سوتفاهمی است که گریبان افراد زیادی را در جامعه ما گرفته است. آگاهی داشتن از موهبتهای سپاسگزاری، هیچ ربطی به سپاسگزاری کردن واقعی ندارد.
رنه بروان
جریان شادی به نیروی سپاسگزاری، سپاسگزاری به احساس و احساس هم به تمرین وابسته است. همه اینها همانند یک واکنش بیتوقف، یکدیگر را تقویت میکنند. مگر آنکه خودمان، وقفهای در این زنجیره بینقص ایجاد کنیم.
» پیدا کردن جراتی برای لذت بردن از شادی
هر یک از ما هدفی در زندگیمان داریم که برای رسیدن به آن تلاش میکنیم. راهکارهای گوناگونی را به خدمت میگیریم و وقتی در نهایت به هدفمان میرسیم، ترسی پوچ ما را فرا میگیرد. ترسی که مانع از تبدیل شدن احساس شادی به سپاسگزاری میشود. گویی یک قرارداد ذهنی وجود دارد که میگوید وقتی چیزی زیادی خوب باشد، نمیتواند واقعیت داشته باشد و اگر هم واقعی باشد، به زودی از دستمان میرود. با خودمان فکر میکنیم: «مبادا اتفاق ناگواری بیفتد و همه آنچه که برایش زحمت کشیدم در یک لحظه از دستم برود!» فکر میکنید چرا اینگونه است؟ این احساس چه معنایی دارد؟
» ترس؛ روی دیگر شادی
انسان قرن 21، فرد مضطربی است و تحمل اندکی در مقابل آسیبپذیری دارد. این ترس و نگرانی، احساس «از دست دادن و نیستی» را در ما ایجاد میکند. تصور میکنیم اگر چشم خود را روی نعمتها ببندیم و شادی را لمس نکنیم، کمتر صدمه میخوریم. فکر میکنیم اگر پیشدستی کنیم و فقدان آنها را تصور کنیم، کمتر رنج میکشیم. این تصوری اشتباه است. میتوان رد پای این احساس فقدان را در ضربالمثلهای قدیمی هم پیدا کرد. مثلا: «اگر زیاد بخندی، گریه میکنی.»
مقالهای که توصیه میکنیم بخوانید: چرا باید از دردها و رنجهای زندگی تشکر کنید؟
نور یا تاریکی؟ راه مقابله با احساس فقدان چیست؟
مقابله با احساس فقدان به این معنا نیست که به دنبال وفور و فراوانی باشیم بلکه باید احساس کافی بودن را درون خود پرورش دهیم. با رها کردن طرز تفکر «از دست دادن یا فقدان» است که احساس کافی بودن به سراغمان میآید. منظور از کافی بودن این نیست که همه چیز از نظر مقدار، فراوان باشد. احساس کافی بودن تجربهای است که در آن اعلام میکنیم هر آنچه که هست کافی است و ما نیز هر چه هستیم کافی هستیم.
احساس کافی بودن در درون ما خانه دارد و فقط ما میتوانیم آن را فرا بخوانیم. یادمان باشد، تاریکی، نور از بین نمیبرد. بلکه آن را تعریف میکند. این ترس از تاریکی است که شادی را به ظلمت میراند. فقدان، احساسی کاذب است. هویت یا قدرتی از خود ندارد. تنها در صورتی که خود را برای شاد بودن کافی و لایق ندانیم به سراغمان میآید. باور کنیم که برای هر آنچه به دست میآوریم کافی هستیم. در این صورت میتوانیم بر احساس فقدان غلبه کنیم.
توصیه میکنم این مقاله را بخوانید: چطور با تقلید از رفتار کودکان شادی را به زندگی برگدانیم؟
ماریان ویلیامسون
شادی، زمانی به سراغمان میآید که زیبایی آنچه پیرامونمان را فرا گرفته دریابیم.
یک کوچک غیر معمولی
شادی، کوچک شگفتانگیزی است که در کنار ما زندگی میکند. هر چه ریزتر نگاه کنیم، بیشتر میتوانیم رد جریانش را ببینیم. لحظههای معمولی زندگی، معدنی از شادیهای غیر معمولی را در خود جای دادهاند. تنها کافی است به رویدادهای معمولی زندگی، به تکتک ماجراهای کوچک و تکراری آن، غیر معمولی نگاه کنیم. آنگاه درمیابیم که خیلی قبلتر از آنکه فکرش را بکنیم، به اندازه تمام شادیهای زندگیمان بزرگ شدهایم. پس ترسیدن دیگر معنایی ندارد. چون ما به اندازه لازم، برای زندگیمان به همراه تمام شادیهایش، کافی هستیم.
یادگیری را ادامه دهید: